جدول جو
جدول جو

معنی زه گرفته - جستجوی لغت در جدول جو

زه گرفته
(خوا / خا دَ / دِ)
آبستن شده. بارگرفته (زن یا جانور ماده) ، زمینی که شایستگی کشت و زرع را پیدا کرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
زه گرفته
آبستن شده بار گرفته (زن یا جانور ماده)، زمینی که شایستگی کشت و زرع را پیدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
زه گرفته
((زِ گِ رِ تِ))
آبستن شده، بار گرفته (زن یا جانور ماده)، زمینی که شایستگی کشت و زرع پیدا کرده
تصویری از زه گرفته
تصویر زه گرفته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صُ بَ شُ دَ)
ماه گرفتن. خسوف:
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه.
فرخی.
رجوع به ماه گرفتن و خسوف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ مَ دَ)
بسته شدن و بهم پیوستن قسمتی از طعام در ته دیگ. سوختن غذایی که در زیر ظرف است برای کم آبی و مجاورت آتش: ته گرفتن دیگ، سوختن قسمت زیرین آن و به بن دیگ چسبیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ / دِ)
کسی که به کوه گرفتگی دچار شده باشد. و رجوع به کوه گرفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ بَ تَ)
اطّعام. (از منتهی الارب). تلذذ. (دهار). طعم خوش گرفتن.
- مزه گرفتن میوه ها، خوش طعم شدن.
، چشیدن. مزه کردن. ذوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ دَ / دِ)
صف زده. صف بسته. رده بسته:
او می شد وجان بکف گرفته
ایشان پس و پیش صف گرفته.
نظامی.
رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ ءَ)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بُ دَ)
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود.
- ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن:
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ نامی ره اندرگرفت.
فردوسی.
- ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی:
به آواز گفتند ما را دبیر
نباید ز ایدر ره خویش گیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
بی تجربه. تجربه نادیده. (از فرهنگ فارسی معین) :
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(یَ فَ دَ / دِ)
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ / دِ)
هر چیز زنگ زده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
زن کردن. ازدواج. تأهل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنی را به عقد ازدواج درآوردن. زناشویی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ / تِ)
محموم. (اشتینگاس). تب گرفته. که به بیماری تب مبتلی باشد. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ گِ رِ تَ / تِ)
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
فرخی.
زین خم گرفته پشت من و ابروان تو.
منصور منطقی (از رادویانی).
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ / تِ)
تب دار. محموم. کسی که گرفتار تب شده باشد:
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
، لرزان از تب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ / تِ)
ماه گرفته. رجوع به ماه گرفته شود
لغت نامه دهخدا
کیخ گرفته آژیخناک پوشیده از قی مستور از ورقه ار از چرک و ریم: با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف گرفته
تصویر صف گرفته
صف زده رده بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن گرفتن
تصویر زن گرفتن
زنی را به عقد ازدواج در آوردن زناشویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره نرفته
تصویر ره نرفته
بی تجربه، تجربه نادیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنه گرفته
تصویر دنه گرفته
خوشحال شادمان، متکبر ناسپاس نسبت بنعمت الهی، تند راه رونده دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تف گرفته، بد بوی و متعفن مخصوصا پوستی که در وقت دباغت بد بوی و گنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار