بسته شدن و بهم پیوستن قسمتی از طعام در ته دیگ. سوختن غذایی که در زیر ظرف است برای کم آبی و مجاورت آتش: ته گرفتن دیگ، سوختن قسمت زیرین آن و به بن دیگ چسبیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بسته شدن و بهم پیوستن قسمتی از طعام در ته دیگ. سوختن غذایی که در زیر ظرف است برای کم آبی و مجاورت آتش: ته گرفتن دیگ، سوختن قسمت زیرین آن و به بن دیگ چسبیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود
خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تَف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود. - ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن: درم داد و از سیستان برگرفت سوی بلخ نامی ره اندرگرفت. فردوسی. - ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی: به آواز گفتند ما را دبیر نباید ز ایدر ره خویش گیر. فردوسی
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود. - ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن: درم داد و از سیستان برگرفت سوی بلخ نامی ره اندرگرفت. فردوسی. - ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی: به آواز گفتند ما را دبیر نباید ز ایدر ره خویش گیر. فردوسی
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر. فرخی. زین خم گرفته پشت من و ابروان تو. منصور منطقی (از رادویانی). بوده برجیس چون دبیر او را چون کمان خم گرفته تیر او را. سنائی
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر. فرخی. زین خم گرفته پشت من و ابروان تو. منصور منطقی (از رادویانی). بوده برجیس چون دبیر او را چون کمان خم گرفته تیر او را. سنائی